کد مطلب:245382 شنبه 1 فروردين 1394 آمار بازدید:269

در بیان برخی از معجزات حضرت امام محمد جواد
سید بن طاوس رحمة الله علیه در كتاب منهج الدعوات روایت كرده از ابونصر همدانی از حكیمه دختر حضرت امام محمد تقی علیه السلام آنچه مفادش این است كه بعد از وفات امام محمد تقی علیه السلام رفتم نزد دختر مأمون كه زن آن حضرت بود جهت تعزیت آن حضرت دیدم كه بسیار جزع و گریه در مصیبت امام می كند من برای تسلای او و انصراف از جزع و گریه سخن از فضائل و كرم و حسن خلق و شرف آن حضرت و آنچه ذات ذوالجلال خدای متعال به آن بزرگوار عطا و مرحمت فرموده بود به میان آورده و از مواهب الهیه و عزت و كرامت آن حضرت سخن گفتم. ام عیسی كه همان ام الفضل زوجه ی امام جواد است گفت بزرگواری آن حضرت بالاتر از این مقامات و مطالبی است كه تو بیان نمودی اینك من تو را از یك امر عجیبی خبر دهم كه از همه ی این چیزها كه تو گفتی بالاتر و مهمتر و بزرگتر است.

گفتم آن كدام است؟ ام عیسی گفت من دائم جهت امام غیرت می كردم یعنی پیوسته مراقب بودم كه شوهرم توجه به زن دیگری نداشته باشد و اگر چیزی احساس می كردم به پدرم گزارش داده او را بر علیه امام تحریك می نمودم ولی پدرم به من می گفت تحمل كن چه او فرزند پیغمبر است و وصله ای است از پیغمبر اكرم (ص).

روزی نشسته بودم ناگاه دختری از درب خانه آمد و به من سلام كرد گفتم تو كیستی؟ گفت از اولاد عمار یاسرم و زن امام محمد تقی علیه السلام كه شوهر تو



[ صفحه 338]



است می باشم. پس مرا چندان غیرت گرفت كه نزدیك بود سر برداشته به صحرا روم و جلاء وطن نمایم و شیطان مرا بر آن داشت كه می خواستم مرتكب آزار آن زن شوم اما قهر خود را فرو بردم و با او نیكی نموده خلعتی هم به او دادم تا اینكه آن زن از نزد من رفت آنگاه نزد پدرم مأمون رفته در موقعی كه در حال مستی بود و با او آنچه مشاهده كرده بودم جریان قضیه را گفتم.

پدرم در آن حالت كه مست و لایعقل بود فرمان داد به غلامش كه شمشیر مرا بیاور شمشیر را گرفت و بر اسب خود سوار شده و گفت والله من می روم و او را می كشم، من چون این سخن را از پدر شنیدم سخت پشیمان شدم با خود گفتم این چه كاری بود كه من كردم و بنفس خود شوهر خود را به كشتن دادم لذا كلمه ی (انا لله و انا الیه راجعون) را بر زبان جاری نموده و بر سر و صورت خود می زدم و پشت سر پدرم می رفتم تا به خانه امام جواد آمد و آن حضرت را با شمشیر زد و پاره پاره كرد و پس از آن برگشت من هم از عقب او گریختم و با حال پریشانی كه داشتم تا صبح به خواب نرفتم. چون صبح شد نزد پدر آمده گفتم این چه كاری بود كه دیشب كردی تازه به هوش آمده بود متوجه شد گفت چه كردم گفتم كه پسر امام رضا را كشتی او از گفته ی من برآشفت و از خود رفته و بی هوش شد بعد از ساعتی به خود آمد و گفت وای بر تو چه می گوئی گفتم همین كه شنیدی بلی رفتی بر سر او و او را با شمشیر زدی و كشتی مأمون بسیار مضطرب شده از این سخن و بلافاصله یاسر خادم خود را بطلبید یاسر را حاضر كردند و گفت وای بر تو این چه سخن است كه دخترم می گوید یاسر گفت او راست می گوید پدرم بر سینه و روی خود زد و گفت (انا لله و انا الیه راجعون) رسوا شدیم تا قیامت در میان مردم هلاك شدیم یاسر فورا برو خبری با تحقیق برایم بیاور كه جان من نزدیك است از تن بیرون آید یاسر روانه به خانه آنجناب شد و من بر رخساره خود لطمه می زدم، پس زود بازگشت نموده و گفت بشارت و مژدگانی ای امیر. گفت مگر چه خبر داری؟



[ صفحه 339]



یاسر گفت رفتم نزد آن حضرت دیدم نشسته بود و بر تن شریفش پیراهنی بود و بلحاف خود را پوشانیده بود و مسواك می كرد من سلام بر حضرتش نموده عرض كردم یابن رسول الله دلم می خواهد این پیراهن خود را كه در بر داری برای تبرك و تیمن به من بدهی تا در آن نماز بخوانم و مرا مقصود این بود كه به جسد مبارك امام نظر كنم كه آیا آثار ضرب شمشیر هست یا نه به خدا كه همچون عاج سفیدی بود كه زردی فریبنده ای به آن آمیخته باشد و نبود هیچ اثری از زخم و جراحت در پیكر اطهرش.

پس مأمون گریست گریستن دراز و گفت با این آیت و معجزه باهره هیچ چیز دیگر نماند و این عبرت است برای اولین و آخرین بعد از آن یاسر را گفت كه سوار شدن و گرفتن شمشیر و داخل شدن خود را یاد می آورم و برگشتن خود را یاد نمی آورم پس چگونه بوده است امر من و رفتن به سوی آن حضرت خدا لعنت كند این دختر مرا كه او مرا به چنین حالی واداشت و گفت ای یاسر برو نزد دخترم و به او بگو به خدا قسم اگر دیگر بار شكایت از آن بزرگوار نمائی یا بدون اجازه و دستور آنجناب از خانه بیرون آئی از تو انتقام می كشم. مأمون از یك طرف دخترش را تهدید نمود كه دیگر از شوهرش حضرت محمد بن علی الرضا صلوات الله علیهما شكایت نكند و از طرف دیگر بیست هزار دینار بوسیله یاسر نزد آن بزرگوار ارسال داشته و اسبی را هم كه شهری نام داشت و شب گذشته بر آن اسب سوار شده بود آن را هم برای حضرت امام جواد داماد خود فرستاد و به یاسر گفت سلام مرا به آن بزرگوار برسان سپس امر كن به تمام هاشمیین كه برای سلام و عرض تهنیت به آن حضرت وارد شوند و بر آن جناب سلام و درود بفرستند. یاسر گوید حسب الامر مأمون دستور او را اجرا نمودم اسب نامبرده را با مبلغ بیست هزار دینار نزد آن بزرگوار بردم و آن حضرت سوار شد و نیز كلیه ی هاشمیین بغداد را خبر كردم كه به حضور باهرالنور آن بزرگوار شرفیاب شوند و عرض سلام و درود خود را محضر انور آن ولی ذوالجلال تقدیم دارند.



[ صفحه 340]



یاسر گوید ضمن اینكه من دستور مأمون را اجرا كردم و سلام مأمون را رسانیده طبق گفته ی مأمون عمل نمودم حضرت امام محمد تقی علیه السلام با لحظه ای تفكر تبسم كرد فرمود آیا بین ما و مأمون چنین عهدی بوده كه با شمشیر برهنه بر من حمله كند آیا نمی داند كه حافظ و نگهبان من دیگری است و مرا یاری دهنده ای است كه میان من و او مانع است. و لنعم ما قیل :



گر نگهدار من آن است كه من می دانم

شیشه را در بغل سنگ نگه می دارد



باری یاسر گوید من عرض كردم یابن رسول الله از این سخن درگذر و عتاب او را به خدا بگذار به حق جدت رسول الله كه مأمون چنان مست بود كه چیزی نمی فهمید و با این پیش آمد نذر كرد دیگر شراب و هیچ مسكری را نخورد زیرا كه این كار از دام های شیطان است.

یاسر از حضرت امام جواد علیه السلام تقاضا كرد كه چون به حضور مأمون تشریف بردید ابدا به روی خود نیاور و از این مقوله سخن مگوی حضرت فرمود كه مرا عزم و قصد چنین بود كه مورد تقاضای تو است بعد از آن حضرت امام جواد علیه السلام به حضور مأمون رفت و مردم تمامی با آن حضرت نزد مأمون آمدند و مأمون حسب الوظیفه استقبال كرد و ولی ذوالجلال را در آغوش گرفت و بوسید و ترحیب و تهنیت گفت و اجازه نداد كه احدی بر او داخل شود و پیوسته با آن حضرت مذاكراتی می كردند.